شاه صنم جونمشاه صنم جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
امیرحسین جونمامیرحسین جونم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

من با فرزندانم هستم بی انها هیچم

خاطرات زایمان1

1393/4/30 12:36
نویسنده : مامان هانیه
733 بازدید
اشتراک گذاری

وفتی پسرم  به دنیا میاد........

 

سلام پسر شیرینم الان که مینویسم شما حدودا 7ماهه هستید که بالاخره وقت کردم بیام تا چیزی از ذهنم نرفته واست بنویسم از روز به دنیا اومدنت

 

عشقم چند روز قبل به دنیا اومدنت که در جریانش هستی شاه صنمم تب کرده بو به همین دلیل من به همه کارام دیر رسیدم

 

2روز قبل زایمانم یعنی روز 1شنبه17اذر بی بی خانوم اومد و دستش درد نکنه خونمونو تمیز کرد و دید من بابت صنم نگرانم کک یه کار خیلی خوب انجام داد که باعث شد شاه صنم خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنم خوب بشه(خدایا شکرت)

 

روز بعدش صبح رفتم ارایشگاه واسه ریزه کاری ها

 

خاله سمیرا هم اومد دنبالم وبا هم واسه نهار فتیم خونه مامان سیما اینا که من اخرین نهارمو بدون شما میل نمودم(ماهی پلو)

 

بعد نهار مامان سیما مامانیو اقا رو برد دکتر منم که چند قلمی خرید داشتم با خاله سمیرا رفتیم مرکز خرید بوستان

 

اونجا واسه شاه صنمو امیرمحمد خیلی خوش گذشت حسابی اتیش سوزوندن

 

خلاصه شب ساعت 8 بود که تموم شدیم خاله ما رو رسوند خونمون تا اماده فردا بشیمو خودشم رفت خونشون(که البته موقع رد شدن از چراغ حواسمون نبودو یه جریمه حسابی رد شدن از چراغ قرمز شدیم که اصلا صداشو در نیاوردیم تو هم صداشو در نیار)

 

وقتی رسیدیم من شروع کردم به ریزه کاریها لباسای شما رو اماده کردم که وقتی بعد دو روز برگشتیم اون لباسارو بپوشی و من با حال زارم پا نشم دنبال لباس چون قرار نبود واست ساک بیمارستان اماده کنم اخه خود بیمارستان همه چی میده

 

خلاصه واسه شاه صنم لباس اماده کردک که این دو شب که بدون من میمونه چیزی کمبود نداشته باشه

 

بابایی اومدو جات خالی چون شام نداشتیم یه املت مشدی درست کرد که من فقط دولقمه خووردم فقط به خاطر بوش اخه باید ناشتا میموندم 

 

ولی من چون میدونستم عملم زودتر از ساعت 2ظهر نمیشه با خیال راحت شیطونی کردمو بیشتر خوردم

 

خلاصه فقط یه کار خوبی که کردم شب دوش گرفتم گفتم صبح فقط یه دوش سبک میگیرم مثل اینکه واسم وحی شده بود صبح اونجوری میشم شبش قشنگ هم خودم هم ابجی هم بابایی دوش گرفتیمو ساعت 12بود خوابیدیم

 

ولی برعکس شب زایمان صنم که تا صبح چشم روهم نذاشتم این دفعه از 12 تا صبح چهار قشنگ خوابیدم

 

طرفای ساعت 4بود که دیدیم دردای کوچولو زیر شکمم دارم گفتم حتما طبیعیه بالاخره اخرین روز

 

پاشدم نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم شما دو تا عشقمو همیشه و هرجا حتی اگه منو بابایی هم نباشیم شادو سلامت نگه داره

 

وای بعد نماز دردام شدید تر شد دراز کشیدم جواب نداد نشستم جواب نداد

 

نمیدونی چه دردی بود فقط اونایی میفهمن که درد زایمان طبیعی رو تجربه کردن

 

کم کم دیگه داشتم گریه میکردم دلمم نمیومد بابایی رو بیدار کنم ولی دیگه اخر سر که تا ساعت8 تحمل کردم بابایی خودش بیدار شد

 

گفت چی شده گفتم درد دارم اونم بی خیال اصلا توجه نکرد گفت طبیعیه

 

هی گفتم حمید تو قرار دوش بگیری(اخه عادت بابایی اینه که هر صبح موقع بیرون رفتن دوش میگیره میگه اینجوری زیر دوش از خواب بیدار میشم)

 

گفتم پاشو زود اماده شو بریم من هی گفتم اون هی غر زد گت واسه چی زود بریم دکتر که زودتر از 2 نمیاد ماهم 2ساعت قبلش میریم یادت سر صنم از کله صبح زابراه شدیم اخرشم دکتر 2 اومد

 

دیدم حق میگه ولی خدایا این دردا چیه؟؟؟؟//

 

اخرش یهویی دیدم وای خون

 

جیغ زدم حمید خونریزی دارم بیچاره مثل دیوونه ها از جا پرید گفتم خون

 

زودی هول هولی زنگ زد به مامانم گفت مامان هانیه خونریزی داره مامانم هم بیچاره ترسیده گفت زودی باید بریم بیمارستان

 

دیگه ندونستیم چطوری اماده شیم دردای من افتضاح شده بود داشتم زمینو چنگ میزدمولی پیش صنم که طفلک بچم خواب الود بیدار شده بود نمیتونستم صدامو در بیارم اخه بچم ترسیده بود

 

زودی سمیرا زنگ زد مامانم بهش خبر داده بود گفتم اگه میای زودی اماده شو اون بیچاره هم سریع اماده شده بود و خودشو رسونده بود خونه ما

 

خلاصه من با جیغ و داد سوار ماشین شدم و رفتیم تو راه طفلک حمید اونقدر هول شده بود مسیر و اشتباهی داشت میرفت که یهویی سمیرا یادش انداخت که حمید اقا مامانم میاد

 

صنمو گذاشتیم خونه مامان سیما پیش مانو (اتیه و امیرمحمد مدرسه بودن)

 

مامان زودی اومد و رفتیم

 

تو راه از درد داشتم میمردم

 

دردا هر 5دقیقه یبار همه جای کمر شکممو پاهامو میگرفن بعد چند دقیقه جیغ زدن ول میکرد و عرق سرد رو بدنمو صورتم مینشست بعدش دوباره رفته رفته هم فواصل دردا کمتر میشد مدتش ولی بیشتر

 

تو این ترافیک تهرانم که راه 10دقیقه ای تا بیمارستان کسرا 1ساعت شد

 

خاله سمیرا که دید من دارم از حال میرم (پیش مامانم هم زیاد جیغ نمیزدم اخه طفلک خیلی نگران بود وترسیده بود واسه همی از درد فقط خودمو نیشگون میگرفتم که جیغ نزنم)پسرم یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ولی تا تورو به دنیا بیارم مردمو زنده شدم)خلاصه خاله یه کار خوبی که کرد از تو راه زنگ زد به بیمارستان و بهشون اطلاع داد که مریض دکتر افتحی رو داریم میاریم که خونریزی داره

 

اونا هم بلافاصله به دکتر اطلاع داده بودن

 

واسه همین وقتی من رسیدم بلافاصله منو پرستار معایه کرد بعد معاینه گفت خونریزی شدید داره

 

جفت از بچه جدا شده اورزانسی اتاق عملو اماده کنید دکتر الان میاد

 

اینطوری شد که جنابعالی به جای ظهر ساعت2 صبح ساعت 10.15 به دنیا اومدین

 

من زودی اماده شدم انزکتو به دستم زدن که خیلی هم بد زدن خیلی درد داشت و چقدرم جاش کبود موند

 

لباسامو پوشوندنو فتیم اتاق عمل

 

تو راهرو که داشتم از مامانم و حمید و سمیرا خداحافظی میکردم نتونستم بغضمو جلوشو بگیرم و های های گریه کردم طوری که بهیاری که دوربینو بابایی بهش داده بود و پنم بهش پول اضافی داده بودم که از هر ثانیه زایمانم فیلم بگیره مثل زایمان اولم ناقص نباشه بهیار برگشت بهم گفت گریه نکن بعدا که تو فیلم میبینی میخندی به خودت

 

اون حرفش امید داد بهم

 

بقیه (خاطرات زایمان 2)

 

پسندها (3)

نظرات (0)