شاه صنم جونمشاه صنم جونم، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
امیرحسین جونمامیرحسین جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

من با فرزندانم هستم بی انها هیچم

صنم ما کی به دنیا اومده؟

1391/11/28 12:50
نویسنده : مامان هانیه
1,112 بازدید
اشتراک گذاری

صنم ما کی به دنیا اومده؟

صنم دختر کوچولوی ماما وقتی که دونستم تو شکم مامانی نمیدونی چقد خوشحال شدیم دلم میخواست یه دخمل خدا بهمون بده که داد.

 صنم عزیز دل مامانی در 5روزگی

  • ماچوقتی رفتم واسه سونو که بدونیم نی نیمون دملیه یا پسری خانم دکتر گفت یه دخمل خلی هم شیطون بر نمیگرده ببینمش خیلی لجبازه این کوچولو بهشم بگو اولین کشتیشو با من گرفت

 

از اون روز به فکر انتخاب اسم افتادیم که مامانی واست این اسم خوشگل انتخاب کرد اخه تو معشوق منی

 

وای نمیدونی که چقدر دلمون میخواست زو ببینیمت روزشماری میکردیم.

 

اخرشم دکتر واسه 16شهریور وقت داد البته تو شیطون 15روز قبلش میخواستی بیای منم خیلی مایل بودم

1شهریور دردم گرفت صبح ساعت 6 بابایی به مامان سیما زنگ زد که نینیمون میخاد بیاد رفتیم بیمارستان منم میخاستم که زودتر بیای ولی خانم پرستار گفت زود اومدنت واسه ریهات ضرر داره و باید تو دستگاه بمونی منم از ترس اینکه نکنه اسیبی به تو برسه برگشتم خونه و 15روز استراحت مطلقنیشخند

 

شب روزی که قرار بود بیای اصلا نخابیدم باباتم گفتم رو مبل بخابه اخه نمیخاستم اتاقمو نامرتب بشه دکتر گفته بود ساعت 9بیا ولی من ساعت 5 دوش گرفتم و 6رفتیم .

 

وای که دکتر قد دیر اومد البته منم 1ساعتی تو اتاقم خابیدم با همتختیام گپ زدیم در مورد اینکه چند سالت؟بچت چیه؟و.........

وای ساعت 2ظهر پرستار اومد دنبالم که اماده شو میریم دکتر اومد

تا اون لحظه هیچ استرسی نداشتم با مامان سیما خاله سمیرا و باباحمید حرف میزدم ولی نمیدونم چرا لحظه ای که میخواستن با برانکارد منو ببرن خیلی ترسیدم گریم گرفت ولی قررت دادم کسی نبینه وقتی که ازشون جدا شدم رفتم تو اتاق عم اقای دکتر افتحی اومد پیشم گفت:دخترم نمیترسی که؟

با بغض گفتم:نه

دکتر حسابشو رفت که من بشدت ترسیدم واسه همین بیهوشی کامل شدم

دکتر بیهوشی بعداینکه دستگاهارو بهم وصل کردن اومد سراغم و پرسید؟

اسمت چیه دخترم؟

-هانی

-چند سالت هانیه خانم؟

-19سالم اقای دکتر

-بچت دختر یا پسر؟

-دختر

-اسمشو میخای چی بذاری؟

-صنم

-به به

...............

................

 

چشامو که وا کردم همه جا رو تار میدیدم وای خدا من چرا درد دارم؟واسه بچم اتفاقی افتاده؟

بابات و خاله سمیرا و مامان سیما رو تار میدیدم.........................

 

اهان نی نی من به دنیا اونده منو بردن اتاقم وای از درد داشتم میمردم خاله سمیرا بهم گفت:

وای هانیه نمیدونی دخترت چقدر ناز

-چند کیلو؟اااااااااااا

-100/3

-اخخخخخخخخخخخخخ

 

+ بازدید :
+ نوشته شده در ساعت : توسط مامان هانیه و بابا حمید

 دختر خوشگلم بابایی برای بار اول با دیدنت چقدر خوشحال

عزیزم دخترم پاره تنم هستی من نفس من زندگی من در تو خلاصه میشه

با بودنت به من امید و زندگی میدی و اگر 1پانیه نبینمت نبوسمت میمیرم

 

 

صنم خوشگله در 10روزگی

واقعا هیچ حسی بالاتر از حس مادر شدن نیست مامانم همیشه بهم میگفت بزار مادر بشی اونوقت فقط میفهمی مادر یعنی چی؟

الان منم بهت میگم انشالا روزی که مادر بشی میفهمی مادر یعنی چی

مادر یعنی کسی که هرلحظه زندگیتو بیمه میکنه یعنی کسی که هرلحظه اماده بخشیدن جونش به فرزند از دل بیرون امدش

از مادر عزیزم ممنونم به خاطر مادربودنش که خیلی وظیفه سختی ممنونم به خاطر همه زحمات و سختی هایی که بر دوشهای نحیفش گذاشته ام و بوسه میزنم بر دستان زیبایش که همیشه پشتیبان من در سختیهای زندگی بودند

و از تو دخترم ممنونم که طعم شیرین مادر شدن را به من چشاندی.................

عمرمن

 

روز دوم در بیمارستان:

 

روز دوم حالم خیلی بهتر شده بود از حالت بیهوشی کاملا خارج شده بودم

تورو فقط تو بغلم نگه میداشتم نمیخواستم برای 1ثانیه ازم دور بمونی با سختی و دولا دولا هی راه میرفتم.

طرفای ظهر بود که بابات اومد اخه شب مامانم نذاشت بمونه گفت شما برو استراحت کن تو خونه.............

وقتی اومد همراهش مامان بزرگ فریده و عمه ویدات و دختر عمه معصومه هم بودن شب قبل حرکت کرده بودن صبح رسیده بودن که بابت رفته بود دنبالشون مستقیم اورده بودشو بیمارستان

بعد از اینکه تو رو دیدن و چون خسته بودن مخصوصا مادر بزرگت چون بیچاره رو مثل اینکه ماشین گرفته بود با بابات برگشتن خونه

باز منو تو و مامان سیما موندیم من هم قدم میزدم ولی زیاد نمیتونستم اخه خیلی درد داشتم..........

خلاصه امروزم گذشت من هر نیم ساعت بهت شیر میدادم که هم تو گرسنه نمونی هم شیر من زیاد بشه

شب شد باز مامان سیماجون موند پیشمون اخه تو خیلی تو بغلش راحتی البته الانم همینطوری خیلای با مامان سیما راحتی اونم خیلی هواتو داره

صبح که شد دکتر من اومد بهم سر زد و ترخیصمون کرد و دکتر اطفال هم که اسمش دکتر قاضی بود که خدا لعنتش کنه گفت زردی داره امروز ببرین شنبه بیارین ازمایش بده تا ببینیم زیاد شده یا کم؟

 دختر نازم الان ترخیص شدیم برای بار اول داریم میریم خونمون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آتبلا جون ومامان شیما
11 بهمن 91 15:38
صنم جون ببین ماما واسه داشتن شما چقدر درد کشیده و خسته شده... تو فقط بخند بزار ماما همه چی رو فراموش کنه... شاد باشی عزیزم همیشه....
الهام
13 بهمن 91 17:51
اخی نازی چقدر قشنگ بود.ایشالله یروز خودش این لحظه زندگیشو تعریف کنه.عزیزززززززززم
آتيلا جون و مامان شيما
13 بهمن 91 22:34
عزيزم واسه پست يلدات قسمت نظر دهيد نداشت واسه همون تو اين پست مهمونتون شدم... صنم جون عزيز دلم ،آرزو ميكنم ساليان سال كنار مامان و باباي مهربون شاهد بهترين و زيباترين يلداها باشي... هميشه لبت خندون ، دلت شاد باشه... قربون اون تن خوشگلت با لباسهاي هندونه ايت هم ميشم... ميبوسمت به شيريني هندوانه ي شب يلدا... 
مرجان مامان آران و باران
9 دی 92 1:23
عزیز دلمممممممممممممممم مبارکه فدات شممم ممنون دوست خوبم که به ما سر مسزدی واقعا در گیر بودم نتونستم ایشالا سایتون بالای سر خوشگلات باشه عزیزممممممممممممممممممممم فدات شم دوست خوبم